Sunday, September 2, 2007

فكر رفتن

شايد اين اولين باره كه مستقيم توي اين صفحه مي نويسم . قبلا" تو ورد مي نوشتم و ويرايش مي كردم . اما حالا دبگه اصلا" حالش نيست. ديگه دارم مي برم يا بريدم تو اين خراب شده . مادرم مي گه هر وقت اين بلاگ منو مي خونه اعصابش خورد مي شه و ديگه عهد مي كنه كه نخونه. من هم مي خوام ننويسم اما نمي شه . اگر اين صفحه سياه نبود دلم شايد مي پكيد. ديگه از اين روستا و مردمش بريدم. ديگه انرژي ندارم. رو به زوالم. عشق شمع حركت اين قافله بود كه اين همه سبزي كاشت. اما حالا انگار عشق هم در من مرده. يك خستگي مفرط شايد . دوري از خانه و اينكه نمي دانم خانه ام كجاست. فرار از خود شايد. به كجا چنين شتابان ؟ . اين فرسودگي در اين ابتداي راه ... اينجا كارم تمام شده است. درمانگاه راه افتاده و هر پزشك ديگري مي تواند اينجا كار كند. حقوقم 100 تومن كمتر از موعد بود . از شبكه بهداشت بكشيم يا مردم نفهم اينجا... خسته شده ام بايد بروم ...

1 comment:

Anonymous said...

پس قبل از رفتن و خانه اصلی و پیدا کردن اول خودتون و عشقی که گمش کردیدو پیدا کنید چون وقتی خونه جدیدتون و پیدا کردین به مشکلاتتون یه مشکل دیگه ام اضافه می شه... غریبی