Monday, August 20, 2007

خربزه ، دعوا ، خودكشي

خربزه





خربزه ها هم در اومدن . عكساش رو گذاشتم . ديگه جز اين خيار و خربزه و آفتابگردون ها و چمن شبز دل بستگي ايي اينجا برام نمونده . خيلي سخت مي گذره . خيلي دير ، خيلي دشوار . ... بايد برم خودم هم مي دونم و بزودي مي روم

دعوا

دوباره امروز خربزه كاشتم آخه بازم دعوام شد. يه بار يه عوضي كه با ننه ش اومده بود با ولي الله دعوا كرد. عوضيه مادرش رو زير مشت گرفت آخه نمي تونست ولي رو بزنه. اين عوضي همون عوضيه است كه تو نوشته ي قبليم دعواي من به اون اشاره كرده بودم . همون كه ازش اون موقع به عنوان خرس نام برده بودم .

دعواي دوم هم با يه پسره الدنگ بود كه در رو با سنگ مي كوفت و داغ بود و بعد كه مريضاش رو راه دادم و خودش رو راه ندام از ديوار بالا اومد كه بيرونش كردم از درمانگاه . زير لب گفت پدر سگ و من هم گفتم به كي گفتي و اخرش رفت بيرون و گفت .... تو اين بهداشت جلو خواهراش . بعد رضا كه اونجا بود زنگ زده بود باباش و پسره اومد معذرت خواهي .



دعواي سوم يا بگم اوليش امروز صبح با فروشنده 206 بود كه دهن مار رو سرويس كرده بس كه زنگ زد و من حواله اش كردم به واسطه اي كه من ماشين رو از اون مثلا" خريدم. گفت مي ره بانك پيش نسيم. صبح نسيم زنگ زد و گفت اومده تو بانك گوشي رو گرفتم و داد كشيدم سرش كه تو بيجا كردي و غلط كردي رفتي پيش زنم. احمق ديوانه يه ماشين دست دو از تهران شرايطي خريده كه تا دسته تو پاچش رفته و 1-2 مليون فقط نزول ماشينو داده و تنها مدركي كه داشته برگه اي بوده كه توش امضا كرده بود من اين ماشين را امانتي گرفتم . يعني اگر ماشين رو هم بهش نميدادن دستش به جايي بند نبود. پولش رو قرض و قوله كرديم و داديم. خدا جور كرد. حالا هم بازم سر 100 -200 اعتراض داره. اعصابم رو از ديشب كه sms زده بود كه مي ره سراغ نسيم داغون كرده بود. ديشب تا 1 داشتم فكر و خيال مي كردم. بعد از اون همه خستگي تهران و اصفهان و مهمون داري ديگه آمپر چسبوندم ب اين همه بد بياري





خودكشي



ديروز يه دختر 20 ساله تو زير زمين هنگام حمام در آتش سوخت . ظاهرا" چراغ نفتي افتاده رو كاه ها . فاميلاش مي گفتن كه اتفاق بوده . تو ده چو افتاده كه دختره بخاطر اختلاف ننه باباش خودكشي كرده. به هر حال ما كه نديديم جنازه رو . بي خبر دفنش كردن . مي گن نتونستن غسلش كنن. دستاش زياد سوخته بوده. مي خواسته آتشو از خودش دور كنه . احتمال خودكشي با توجه به آمار بالاي اين دهاتهاي اينجا زياده.

حسين دوست عزيزم

حسين دوست عزيزم



سه شنبه پيش، از 12 امام رفتم خونه شهر كرد. عصري راه افتاديم به طرف تهران چون حسين دوست عربستانيم كه 2 سال پيش هم اومده بود ايران و 5 سال آزگار تو پاكستان دانشكده پزشكي يارغارم بود و 3-4 سال تو خونشون زندگي كرده بوده بود. با دوستش اومده بود نه با بچه هاش كه من خيلي غر زدم بهش. ساعت 12 از راه رسيديم فرودگاه . تا رسيدم فرودگاه از در بيرون اومد . بي انتظار . چاقتر شده بود. اومديم تو ماشين و بزور دو تا چمدونشون رو تو صندوق 206 جا داديم . با نسيم سلام عليك كردن و راه افتاديم .

مهتا اولش غريبي مي كرد با حسين. بعدا" با هم رفيق شدن. حسين يه دختر داره دو ماه كوچكتره . اومدن نسيم و مهتا باعث شد حسين بخاطر نياوردن زن و بچش حسابي كونش بسوزه . راه افتاديم تو شهر بسوي هتل لاله كه جا نداشت و عجب با كلاس بود . ما كه نرفته بوديم چشامون 4 تا شده بود . مخصوصا" من كه از پشت كوه مي اومدم. جا نداشت . يه آقاي چاق با كلاس كه معلوم بود از زمان شاه اين كاره بوده چند جا زنگ زد تا تو هتل كوثر براشون جا پيدا كرد . حالا هتل لاله شبي 60 تومن، هتل كوثر در پيت شبي 85 تومن!!! حسين اصرار كرد كه چون ساعت 3 نصفه شبه بياين با ما دو تا اتاق مي گيريم . من بعد از كلي اصرار قبول كردم اما منشي هتل چون شناسنامه همرامون نبود نذاشت . گفتم از مهتا مدرك بزرگتر مي خواي؟ . خلاصه چون جايي خبر نداده بوديم و دير وقت بود تو خيابون ها تا 6 صبح دنبال خانه معلم گشتيم كه جا نداشتن و بعد زديم كنار 2 ساعت خوابيديم.

ساعت 8 مهتا خانم منو بيدار كرد كه "ميداد پاشو " خلاصه رفتيم پارك ساعي و زنگ زديم حسين و نبيل پاشن بريم گردش. آقا چشمتون روز بد نبينه اين دو تنبل تا 12 نيمدن و ما رو تو پارك كاشتن. البته مهتا يه دل سير بازي كرد و چند بار هم افتاد و گريه كه چرت منو پاره كرد. حسين اينا كه اومدن رفتيم دربند و تو يه رستوران با كلاس و گرون غذا خورديم. غذا ها از 5 تا 5/7 قيمت داشتن. حسين نذاشت حساب كنم. گفت ناراحت ميشه و من هم گذاشتم خوشحال شه. بعد رفتيم تا بالاتر پياده . مهتا هم همش داشت آب بازي مي كرد و راستي نمي ذاشت من سر ميز بشينم. چه فيلمي داريم با اين دختر . مي دونين اگر از آسمون سنگ بباره مي خندونتت و گاهي اگر از آسمون گل بباره مي گريونتت. خلاصه خوبيش اينه كه نمي ذاره زياد فكر و خيال كني و تو خودت فرو بري.


بعد رفتيم پارك جمشيديه . نبيل خودش رو خيلي كنار مي كشيد. كنار حوض پر از ماهي حصير پهن كرديم و نشستيم. منظره زيبايي بود . الان كه فكر مي كنم خيلي خوش گذشت.


عصر برگشتيم تو شهر ديگه داشت هوا تاريك مي شد . به اصرار نسيم رفتيم به مامانم سر بزنيم كه اسباب كشي داشتن و يه لونه موش گرفته بودن كه خودشون هم توش جا نمي شدن. خلاصه، بابا م هم بود و خيلي خوب شد كه رفتيم چون اگر نمي رفتيم خيلي بد مي شد. خيلي نسيمو دعا كردم كه باعث شد بازم پدر مادرم رو ببينم. بابا دعوت كرد شام همه مون رو. رفتيم فست فود نادر كه خب جايي بود. مهتا هم با بابا رفيق شده بود و شيفتي تو حياط ازش مراقبت مي كرديم. مامان هم كلي زبون ريخت برا حسين و لو داد كه داداشم علي رضا با سپيده زنش اول دوست بودن و ديگه نمي دونم چي واسه حسين گفت. آخرش هم شماره تلفن حسين رو گرفت و من گفتم حسين نده پا مي شه مياد فردا عربستان!!!. آخه نمي دونين اين مامان من چقدر خارجي ها رو دوست داره و براشون مي ميره . كاش منم اونقدر دوست داشت L . مريم و علي رضا و سپيده بودن . سمانه و صفو و شوهراشون نبود و مهمترين غايب جمع ، عزيزم نيما بود كه دوستش دارم.


راستي الان كه دارم مي نويسم اين سريال آسمون ريسمون پر از خال بندي هاي تاريخي و فلسفي مدار صفر درجه رو داره نشون مي ده . نمي دونم از اين همه آسمون ريسمون چه نتيجه اي مي خواد بگيره.


ساعت 10يه راست رفتيم قم . 12 رسيديم . خونه دوست نسيم كه شوهرش هم با من رفيقه. مرتضي و مريم. دوستان و همسفران خيلي خوبي بوده اند برامون هميشه. زنگ زدم كه مرتضي تو هتلت جا داري كه گفت حالا بياين خونه . تو خونشون يه طبقه بزرگ 200 متري مخصوص مهمانهاست. گفت زشته ! دوستات هم همينجا باشن. خلاصه نسيم و مهتا بالا من و پسرها پايين. ازخستگي داشتم مي مردم . راستي 20-30 كيلومتر آخر راه قم رو حسين نشت چون داشت خوابم ميبرد.


تا 9 خواب بودم . رفتيم حرم . ماشين كه 3 كار مي كرد رو داديم تعمير. 30 تومن ناقابل خرجش شد. شمع و واير شمع و پمپ بنزين اما آقا چه جوني گرفته بود ماشين، گاز ميداديم آقا گاز مي دايم !!!! J . حرم حال خوبي داشت. نمي دونم چرا . مثلا" جمكران اصلا" حال نداد. امام رضا هم با حاله. همه اينها رو كه ميگم حس شخصي خودمه . نه حس مذهبي يا چيز ديگه . دعا كردم همه كسايي رو كه دوست دارم و ندارم . از طرف دهاتي ها هم سلام دادم. حالا تا دلتون مي خواد فحش بدين دهاتي هاي عزيز.


نهار قيمه بازاري بود كه نبيل گفت دست پخت زن مرتضي خيلي خوبه و مرتضي به من سقلمه زد كه 3 نكني كه از بيرون خريديم. خلاصه مرتضي هم مي گفت مي ره عربستان پيششون. مرتضي پسر خوبيه كه با اين كه وضعش ماشا الله خيلي توپه اصلن افه نمي ذاره و خيلي خاكيه. تازگي سومين مغازه سامسونگ اش رو خريده و افتتاح كرده و سالي 3-4 سفر از طرف سامسونگ ميره خارج تفريح كه آخرينش با بجه هاش به مالزي بود و بعديش به چين. مكه هم 1 ماه پيش رفته. مرتضي و مريم و شبنم همسفرهاي سفر نوروزي پارسال به كردستان و چتر بازي 3 روزه در خانه دوست مشترك نسيم و مريم ، "شادي" بودند.


عصر راه افتاديم بسوي اصفهان اين نصف جهان. شب رسيديم. هتل عباسي خيلي زيبا بود هر چند يه نظر تو شب كم بود . شبي 160 برا خارجي ها 80 برا ايراني ها. ولي چه با حال بود. من كه پول دار هم بشم دلم نمياد برم اونجا بخوابم. هتل عالي قاپو رفتن و ما رفتيم خونه خاله مريم نسيم. كمي تو سي و سه پل قدم زديم. صبح رفتيم ميدون امام و نبيل گير داده بود به سوغاتي و عالي قاپو چل ستون رو نديدم. گيري بود اين نبيل كه من و حسين رو سرويس كرد. نهار شاورما خورديم كه خوب نبود دعوت من . نسيم كه خسته بود با مهتا رفته بود خونه خالشو از اين مصيبت بي بهره موند. خلاصه براتون بگم كه عصر نسيم رو برداشتيم و رفتيم پاسانژ كوثر. مهتا حالا ديگه بغل حسين مي رفت و لپش رو مي كشيد. آخ كه حسين لپ نداشت. نبيل و حسين برا زناشون يكي يه ساعت خوشگل esprit 70 تومني خريدن. نسيم يه كيف نارنجي با كفش نارنجي ديد. حسين گفت برا زنش ايمان مي خواد بخرتش. بعد من و مهتا با نبيل رفته بوديم دنبال ساعت، كه نسيم گفت حسين اونا رو برا من خريده! كلي غافل گير شديم و خوشحال. راستي 1 ساعت ديواري خاتم و مينا و مينياتور هم به سليقه من خريده بودن، كه به نيت من خريده بودن كه دم خداحافظي بهمون دادن. ساعت 12 دم هتل خدا حافظي كرديم. با تاكسي سرويس صحبت كردم كه تا تهران فردا شبش ببرتشون.

با خستگي تا شهر كرد گازيدم . آخراش بزور چشام رو باز نگه داشته بودم. 5/1 رسيديم خوابيديم . 5/6 بيدار باش و گاز بسوي سرچاه باز هم خواب آلود كه تا ظهر چرت مي زدم و مريض مي ديدم. خلاصه بگم الان كه دوشنبه اس . هنوز خستگي اون چند روز در نرفته . راستي شام هم رستوران شوهر خاله نسيم خورديم كه غذاي عالي داشت و بچه ها تعريف كردن. به دعوت من . نمي گم چقدر پولش شد كه كونتون بسوزه !!!


حالا بايد بگم خوش گذشت يا بد گذشت ... نمي دونم فقط مي دونم دلم برا حسين خيلي تنگ شده و تا رفت يادم اومد كه چقدر مي خواستم تنهايي باهاش حرف بزنم و نشد. الان هم دلم برا مهتا و نسيم تنگ شده . برا مامان عزيزم هم همينطور . تنها عكسي كه تو اتاقم تو سرچاهه. خلاصه ما كه از كسي چيزي به دل نداريم .. شما هم اي دوستان و رفقا از ما بدل نداشته باشين كه رودل مي كنين. همتون رو دوست دارم، از ته دل چه دور چه نزديك چه دوست چه آشنا چه غريبه ...


Sunday, August 12, 2007

روياي صبحگاهي


روياي صبحگاهي


20 مرداد شنبه


مبعث، اصفهان


وقتي روي چمن قدم مي زنم ياد خاطرات دوران ديپلم در مولتان مي افتم ، دانشكده نيشتر، زمين چمن كه صبح ها شبنم زده و آنقدر سرد بود كه پا هاي برهنه ام رويشان يخ مي زد. نوازش چمن و شبنم. شايد بخاطر اين خاطره ها بود كه در سر چاه چمن كاري كرديم.


الان روز سوم است كه در اصفهان هستيم پاركهاي زيبا ، آب زاينده رود ، علفها، گلهاي ريز صدفي روي چمن، مانند خوشه انگور، و هر گل مانند قيف كوچك . باد در ميان بيدهاي مجنون و درختان ديگر مي وزد و آنها را به آرامي به رقص در مي آورد. غروب تماشايي با ابرهاي ارغواني و نارنجي و پرتو هاي خورشيد مانند ستون هايي از نو.ر.


آب آرام است و در اين آرامش حرفها نهفته دارد . جلبكهاي سبز و قهوه اي لزج و بچه غورباقه ها لابلاي آنها.


پل خواجو همچنان پس از قرنها زيبا و استوار ، پايدار ، و مردم از هر جا به رود روي آورده ، .


در گرماي تابستان 86 در جمع احساس تنهايي مي كردم و به سوي زاينده رود گريختم . امروز صبح شنبه 20 مرداد 86 روي جمن هاي پارك در خيابان مهر آباد مشرف به زاينده رود. همه براي صبحانه آمده اند . روي چمن نشسته ام دور از همه و مي نويسم . بنظرم اينجا از همه جاهايي كه قبلا" ديده بودم زيبا تر است. كوچه هاي قديمي ، بلوار هاي پر گل و مادي هايي ( نهر ) با حاشيه ي چمن كاري شده شيب دار كه در سايه درختان بلند پوشيده شده اند و ستونهاي نور كه از لابلاي برگها به درون آب سرك مي كشند . اما افسوس كه توان خريدن خانه اي در اين جا را ندارم ، حتي اجاره ، شايد هم بايد ديد و گذشت ، وصف العيش نصف العيش. از وطن خسته شده ام مي خواهم بروم و انگار بايد بروم . البته بايدي نيست و انتخاب چه سخت ، هيچ فرقي نمي كند كجا باشم . همه جا غريبم ، حتي در تهران . پس از سالها دوري نه دوستي و نه آشنايي ( مثل ماركو پولو ) ، خويشان دور شده و مادري هميشه نالان از فراق من...


طاقت شلوغي و ازدحام را ندارم . به تنهايي خو گرفته ام ... سالهاست .. آنقدر كه در جمع مشوشم. ساعت 8 صبح است . از ساعت 6 پارك هستيم. من اينجا روي چمن دور از جمع و نسيم آمد ......



احساس مي كنم خواب مي بينم . فواره ها ، درختان چنار با طيفي از رنگ سبز تيره تا روشن كه نور خورشيد را مانند زرورق از لابلا و درون برگهاي خود عبورمي دهند. انگار خواب مي بينم . خوابي روشن و واضح . انگار هميشه خواب بوده ام . انگار تمام زندگي خواب بوده ام . و ديگر مهم نيست چه اتفاقي افتاده و يا مي افتد و يا خواهد افتاد . چون روزي از خواب بيدار خواهم شد. و همگي رويا خواهد بود.


من زندگي ام را خواب مي بينم و رويا هايم را زندگي مي كنم . ( احمد شاملو )


اما نمي دانم كي از اين خواب و مستي و گيجي بيدار خواهم شد؟ و روزي كه بيدار شوم آرزو دارم خوابهايم را بياد داشته باشم تيره و روشن ، سبز و آبي ، سياه و سفيد پر نور و خاكستري...