Sunday, August 12, 2007

روياي صبحگاهي


روياي صبحگاهي


20 مرداد شنبه


مبعث، اصفهان


وقتي روي چمن قدم مي زنم ياد خاطرات دوران ديپلم در مولتان مي افتم ، دانشكده نيشتر، زمين چمن كه صبح ها شبنم زده و آنقدر سرد بود كه پا هاي برهنه ام رويشان يخ مي زد. نوازش چمن و شبنم. شايد بخاطر اين خاطره ها بود كه در سر چاه چمن كاري كرديم.


الان روز سوم است كه در اصفهان هستيم پاركهاي زيبا ، آب زاينده رود ، علفها، گلهاي ريز صدفي روي چمن، مانند خوشه انگور، و هر گل مانند قيف كوچك . باد در ميان بيدهاي مجنون و درختان ديگر مي وزد و آنها را به آرامي به رقص در مي آورد. غروب تماشايي با ابرهاي ارغواني و نارنجي و پرتو هاي خورشيد مانند ستون هايي از نو.ر.


آب آرام است و در اين آرامش حرفها نهفته دارد . جلبكهاي سبز و قهوه اي لزج و بچه غورباقه ها لابلاي آنها.


پل خواجو همچنان پس از قرنها زيبا و استوار ، پايدار ، و مردم از هر جا به رود روي آورده ، .


در گرماي تابستان 86 در جمع احساس تنهايي مي كردم و به سوي زاينده رود گريختم . امروز صبح شنبه 20 مرداد 86 روي جمن هاي پارك در خيابان مهر آباد مشرف به زاينده رود. همه براي صبحانه آمده اند . روي چمن نشسته ام دور از همه و مي نويسم . بنظرم اينجا از همه جاهايي كه قبلا" ديده بودم زيبا تر است. كوچه هاي قديمي ، بلوار هاي پر گل و مادي هايي ( نهر ) با حاشيه ي چمن كاري شده شيب دار كه در سايه درختان بلند پوشيده شده اند و ستونهاي نور كه از لابلاي برگها به درون آب سرك مي كشند . اما افسوس كه توان خريدن خانه اي در اين جا را ندارم ، حتي اجاره ، شايد هم بايد ديد و گذشت ، وصف العيش نصف العيش. از وطن خسته شده ام مي خواهم بروم و انگار بايد بروم . البته بايدي نيست و انتخاب چه سخت ، هيچ فرقي نمي كند كجا باشم . همه جا غريبم ، حتي در تهران . پس از سالها دوري نه دوستي و نه آشنايي ( مثل ماركو پولو ) ، خويشان دور شده و مادري هميشه نالان از فراق من...


طاقت شلوغي و ازدحام را ندارم . به تنهايي خو گرفته ام ... سالهاست .. آنقدر كه در جمع مشوشم. ساعت 8 صبح است . از ساعت 6 پارك هستيم. من اينجا روي چمن دور از جمع و نسيم آمد ......



احساس مي كنم خواب مي بينم . فواره ها ، درختان چنار با طيفي از رنگ سبز تيره تا روشن كه نور خورشيد را مانند زرورق از لابلا و درون برگهاي خود عبورمي دهند. انگار خواب مي بينم . خوابي روشن و واضح . انگار هميشه خواب بوده ام . انگار تمام زندگي خواب بوده ام . و ديگر مهم نيست چه اتفاقي افتاده و يا مي افتد و يا خواهد افتاد . چون روزي از خواب بيدار خواهم شد. و همگي رويا خواهد بود.


من زندگي ام را خواب مي بينم و رويا هايم را زندگي مي كنم . ( احمد شاملو )


اما نمي دانم كي از اين خواب و مستي و گيجي بيدار خواهم شد؟ و روزي كه بيدار شوم آرزو دارم خوابهايم را بياد داشته باشم تيره و روشن ، سبز و آبي ، سياه و سفيد پر نور و خاكستري...

1 comment:

Anonymous said...

گوشه گم شده ی عکستون شرق یا غرب؟
دورییو دوستیی بدون آشناییتونه؟ یا تنهایی نرسیدتونه ؟