Sunday, October 14, 2007

فرشته




امروز عصر كه هوا گرگ و ميش بود. يك پسر كوچولو ي دو ساله با سنگ به در مي زد رفتم با عجله بيرون كه فرشته رو ببينم. در رو باز كردم هر اسمي كه ازش مي پرسيدم تكرار مي كرد. باهاش كه دست دادم مي خواست به رسم بزرگترهاش دستم رو ببوسه كه نذاشتم .گفتم بيا بريم پيش گلها . با هم رفتيم من جلو اون عقب . چند تا گل براش چيدم . با گلها براش شيپور زدم اونهم زد. بعد راهش رو كشيد و رفت .
ياد گرفتم كه كسي رو حتي با محبت نمي شه مجبور كرد بيشتر پيش تو بمونه. بايد آزادش بذاري تا بره .مثل يك پرنده ... اگر دوستش داشتي و بازهم بهش محبت كردي حتما" پيشت بر ميگرده هر چند بازهم كوتاه، ... اسيرش نكن. بذار هر وقت، هر چي دلش خواست بكنه. و محبت و طعم دوستي رو در دلت نگه دار تازه
اسمش مهدي بود . دماغش آويزون ولي عين يك فرشته بود . الانم دوست دارم ببينمش . خدايا چرا اين دنيا اينطوريه . من كه يك فرشته دارم و نمي تونم ببينمش .......
من و انكار شراب اين چه حكايت باشد........
غالبا" اينــقــدرم عقل و كفايت باشد
من كه شبها ره تقوا زده ام با دف و چنگ
اين زمان سر به ره آرم چه حكايت باشد

1 comment:

Anonymous said...

من فكر ميكنم دنيامحل امتحان حسهايي كه در ما ريشه دار شده. مثل دوست داشتن. دلتنگي . خشم و يا مهرباني. اينجاست كه تو شرايطي برات پيش مياد كه ياد يكي از اون حسهاي ريشه دارت ميفتي