Sunday, June 3, 2007

نسيم ( مي خواستم يك كلمه مترادف عشق پيدا كنم مثل آسمان، دريا، غروب كه به ذهنم رسيد نسيم )


13-3-86

نسيم ( مي خواستم يك كلمه مترادف عشق پيدا كنم مثل آسمان، دريا، غروب كه به ذهنم رسيد نسيم )

امروز يكي از زيبا ترين روز هاي زندگي ام بود. نسيم و مهتا اينجا پيشم بودن. ابن دو عشق زندگي ام بغير از مادرم. نسيم اينجا خيلي آرومه . احساس مي كنم دوباره خانواده ما دور هم اومده. دو روز شنبه و يك شنبه. من به خدا بخاطر اين روزهاي خوب و خيلي چيزهاي ديگه مديون و ممنونم. مي دوني اگه امروز مي مردم با خاطره خوب مي مردم. يه روز ديگه هم بود پارسال اين آخريا كه به نسيم گفتم بهترين روز زندگيمه كه اگه بميرم آرزويي ندارم وشايد به همين خاطره كه نسيم بهم ميگه خود خواهم. اگه من بميرم نسيم مهتا و مامانم و بقيه خيلي ناراحت مي شن . ولي مگه عمر دسته منه؟ خدا مي دونه نيست. خدا ميگه وقتي به بندها ام نعمتي دادم فكر مي كنه ميگه خدا منو عزيز دونسته و وقتي به مشكل مي اندزمش مي گه خدا به من توهين كرده . بلكه شما يتيمان را اكرام نميكنيد و به فكر شكم گرسنه ها نيستين.

من فكر مي كنم اينجا يه قول اون زنه كه مي گفت خوش بحالت كه خدا دوست داره چون ثواب مي كني و من گفتم نه اينجا آدم جوري كباب مي كنه كه مافات ثولبها هم در مي آد ، به كمي از وظايفم شايد 2-5 درصدشون عمل ميكنم. و من مثه درس خوندن و بي سواديم از اين كم چه راضيم! و چه بيچارگي بدي.

مي دونم خيلي از خود راضي ام . خطا ها خودم رو نمي بينمم. مي دونم حق خيلي هار را بجا نمي آرم و حق و ناحق هاي مختصري تو ويزيت مريضا بخيه اي به نفع خانه بهداشت و نه خودم مي كنم. بغير از ختنه كه خداييش حق خودم مي دونم. يعني ناحق كردم؟

. من نبايد خودم را بهتر از بدترين آدما بدونم. من نبايد با مردم مثه خودشون بر خورد كنم. من نبايد مثه بقيه باشم. خدايا مي ترسم آخرش خراب كنم و تر بزنم به همه خوبيام و بديام. مي ترسم يه گندي بزنم كه نشه هيچ جور جمش كرد. ولي مگه خودت كمكم نكردي و. بازم كمكم كن كه اگه تو نكني . من كلام پس پس معركه اس.

3 comments:

Anonymous said...

i love you toooooo
very much toooooo

Anonymous said...

khodaya bar poshte shabnam ba bale nasim che zeba be raghs amadeye va mara mehman kardeye

Anonymous said...

زندگی شاپرک است خفته بر بال نسیم می پرد تا گل صبح از شب شهر قدیم زندگی شاخ گلی است از کویری زده سر عطر جان می بخشد تاکه گردد پرپر زندگی چلچله ای است گرم کوچیدن مرگ دفتر خوانده شده روز وشب برگ برگ