Tuesday, June 19, 2007

دلتنگي


يك لحظه ياد حرف كسي افتادم كه گفت مهتا ازت مي ترسه . بعد خواب خودم كه از بابام مي ترسيدم كه چرا زياد خوابيدم . يك ترس مزمن و هميشگي. نمي خوام مهتا ديگه ازم بترسه . خداي من من از صداي بلندم و اخمهاي وحشتناكم براي ترسوندن و منع يك فرشته كوچولو استفاده كردم. منو ببخش ....

توي صحنه ي غريب زندگي..... همه مون در نقش يك بازيگريم..... با هميم تو بازي هاي روزگار...... از درون هم ولي بي خبريم ...... زندگي تولد يك خاطره اس....... انگاري شروع يك نمايشه .. كاش كه از ميون اين خاطره ها ...... سهم ما تموم خوبي ها بشه توي پشت صحنه دنياي ما خوبي و بدي ميمونه يادگار زندگي براي ما يه خاطره اس از تموم قصه هاي روزگار

بهتر به فلبامون دروغ نگيم .... زندگي هر طور باشه كه ميگذره..... من و تو مسافريم ....تو اين روزا مثه خورشيد..... تو نگاه پنچره همو مون پشت نقاب صورتك ....... هميشه از صبح تاشب قايم ميشيم ....و اسه پنهون كردن گريه هامون

حرفي ندارم بزنم شايد سكوت نشانه ي رضاست.





3 comments:

Anonymous said...

BARAYE INK AZ KHOBEYO BADEYE ROZEGAR SAHMEMON FAGHAT KHOBY BASHE PAS BAYAD FAGHAT KHOBY KONIMO AMMA TO IN DONYAYE MESLE GORG LAZEME KE SORATAKAMON AVAZ BESHAN ...

Anonymous said...

negaran hichi nabash man va mahta hamishe bahatim

Anonymous said...

دستي افشان تا زسرانگشتانت صدقطره چكد هرقطره شود خورشيدي


باشد كه بصد سوزن نور شب ما را بكند روزن روزن