Tuesday, May 8, 2007

هفته چهارم زندگي در سر چاه :

هفته چهارم زندگي در سر چاه :
نسيم و مهتا 15/2/86
اينجا مي تونمم خيلي از اين دو موجود دوست داشتني زندگيم بنويسم. اين آخر هفته براي اولين بار آوردمشون. سه شنبه بعد از ظهر خواهر ولي الله سرايدار جديد و پسر عموي بخشدار! كه كيست دردناكي در كليه داشت را به همراه باباش بردم سونو گرافي شهركرد. پول نداشتن. سختش بود. اينجا انگار دختر كه عروسي كرد ساپورت مالي نمي شه ! . شايدم باباش اصلا" پول نداشت. شب بردمشون خونمون. قرار بود با بچه هاش بياد ولي با باباش اومد. يه كيست 35 ميلي متري داشت. ديگه هوا گرگ و ميش بود كه سونوگرافي تموم شد و اومديم خونه. مهتا اول غريبي مي كرد . بعد با سيما خواهر ولي و باباش رفيق شد و يكم از حرف زدنش با باباي ولي هم فيلم گرفتم. * تو راه اومدن باباي ولي خيلي حرف زد. تونبون پوشيده بود و كلاه لري. دماغ بزرگ و صورت آفتاب سوخته داشت هيكل گنده. ديابتي بود. آدم ساده و پر حرفيه . تو راه همش حرف زد كه نصفش را شنيدم و نصف نصفش رو فهميدم. از تو حرفاش فهميدم كه پسر عمو ريش بوره اطلاعاتيه و خيلي جا خوردم و ديدم با بد كسي در افتادم. خلاصه صبح زود ساعت 8 ! راه افتاديم. ساعت 9 و نيم رسيديم . راستي تو راه اومدن سيما دردش زياد شد و من هم كه تو جعبه عطاريم ( كمكهاي اوليه ) 1 ترامادول كه زمان زايمان نسيم از بخش زنان كش رفته بودم داشتم رو بهش تزريق كردم . اونم تو ماشين تو اردل جلو داروخانه آخه سرنگ نداشتم و تو بازوش زدم. و يه 15 دقيقه بعد رفت تو هپروت.
شب نسيم شام خورش كدو با گوشت درست كرد كه كدو هاشو نخوردن ( واي كه نسيم چقدر به كدو علاقه داره ، خداييش خودم هم بغير از كوكو كدوش از كدو خوشم مياد هرچند كه بعد از خوندن اين ، نسيم ديگه كدو درست نمي كنه شايد هم هيچي درست نكنه ! اونم حسسسساسسسس!!!) . شب سيما دوباره دردش گرفت كه ديگه هيچي نداشتم، دگرامتازون زدم بهش تو رگ دست كه خيلي هم بد رگ بود. مهتا هم بعد از كلي ورجه وورجه خوابيد.

صبح چهارشنبه كه رسيديم سرچاه خوشبختانه ار شبكه نيمده بودن. يه راست رفتم سر كار . هنوز آبگرمكن خراب بود. نسيم هم با زن ولي يكم تو ده گشت. شب اول خانم سوگل بهورزمون دعوتمون كرد خونشون. من هم گفتم حالا ميايم . فكر نميكردم برا شام دعوت كرده . خلاصه عصر رفتيم تا عزيز آباد كه نسيم حالش گرفته شد چون اون ده تمام ثروت و زندگي باباش و خانواده اش رو بالا كشيده بود. راه زيبا بود . چند تا عكس از ماه گرفتم* . وقتي رسيديم شب بود ساعت 8 . ديگه نرفتيم خونه سوگل. و فرداش هم كلي گله كرد و گفت شام پحته بود . من غرق خجالت و عذاب وجدان. كه پنجشنبه نهار رفتيم خونشون. راستي تو راه ديدم يه موبايل نا آشنا زنگ مي زنه كه ميس افتاد بعد ولي گو ساله زنگ زد گفت ريش بوره دعوت كرده شام كه بعد از كلي دعوا كه چرا شماره رو دادي به اون گوساله، گفتم بهش بگه دستش درد نكنه ولي چون فردا چهل باباشه و عزاداره ما مزاحم نمي شيم و رد كردم . اين دعوت فرداشبش هم تكرار شد كه گفتم سر مور شام دعوتيم الكي.
پنجشنبه رفتيم مدرسه . معلمهاي كج و كوله و شاگردهاي پر انرژ‌ي . كلاسها درب داغون . معلمها بي روح هر چند با لبخند. ولي انرژ‌ي و شادي بچه ها از در و ديوار مي باريد . جالب توجه علاقمندان انرژ‌ي درماني !!. رفتم سر كلاس اولي ها . انقدر داد و قال و خنده كه آدم غماش يادش مي رفت. خوشبختانه و يا متاسفانه از نظر مالي، ( ويزيت 400 تومني هر دانش آموز كه بعدا فهميدم دكتر قبلي محض رضاي خدا موش نگرفته ) دكتر قبلي همشون رو ديده بود. ساعت 10 برگشتيم . البته 8 تا 9 هم مريض ديدم. نسيم رفته بود خونه سوگل و من مشغول مريض ديدن تا ساعت 1 و نظارت ! بر كار نصابان محترم آبگرمكن گازي ديواري كه پس از 10 بار ( واقعا" 10 بار ) تماس و عز و التماس بعد از 3 هفته بهمون دادن. البته قبلش آبگرمكن نفتي داده بودن كه دوده مي كرد و جوري شده بود كه هومان و رضا بهم مي گفتن بيا خونمون حموم. هر چه بگندد نمكش مي زنند واي بروزي كه پزشك دهكده هپلي تر از همه بشه. خلاصه يه چل منگ فرستاده بودن كه اگر رضا نيامده بود كار دو باره مي موند و كون دخترمون بي آب گرم مي موند. رضا لوله كشي و برق كشي ميكنه و برادر بخشداره . همسن خودمه. تنها كسيه تو ده كه هر روز صورتش رو مي تراشه و به موهاش روغن مي زنه. خيلي شيك و پيك ( البته در حد اينجا ) ولي خوش پوش. خلاصه he saved my ass and mahta's . ژيگلورهاي آبگرمكن گاز شهري بودن و اگه با چلمنگ تاسيساتي شبكه بود كه زد با فرز خار در آهني پانسيون را راهنمايي كرد و موكت نوي نازنين اونجا را راهنمايي تر كه تا دو هفته ديگه هم آب گرم نداشتيم. رضا گفت ژيگلور داري و من اتفاقا" در جعبه جادو ( جعبه ابزارم ) 6 تا داشتم. اون سوراخاي ژيگلورا خود آبگرمكن رو با فرز تنگ كرد و زد بهش و عجب آبگرمكني شد پسر . خلاصه نمي دونم اين محبتش رو چه جوري جبران كنم در باره رضا هم مفصل مي نويسم *.
خلاصه پنجشنبه ظهر خونه سوگل مهتا با همه رفيق شده بود و وقتي من رسيدم تو اتاق نبو د و با بچه سوگل كه اونم 1 سال و نيمش بود داشت يازي مي كرد و انگار هم كتك خورده بود ( نه كتك حالا!)
شوهر سوگل آشپز مدرسه شبانه روزي ليرابي بود. و تازگي يه ماشين پرايد 141 خريده بود كه هومان وقتي مي خواست تعريف كنه يه بار گفت PK يه بار گفت 206 يه بار مثل ماشين خودمون پرايد!. از بس اين بشر ( هومان ) باهوشه ! البته زير كار در رو و پر حرفه و بغير از لري به هيچ زباني نمي تونه حرف بزنه و بهش مي گن دكتر هومان * .
نهار جاتون خالي مرغ و ماهي سرخ كرده بود. خورديم و برگشتيم خونه پياده يه 10دقيقه راه بود. من بلا فاصله رفتم مسجد. چهلم بابا ريش بوره كه يه آخوند جوون و سيد و سياه و زشت داشت خودش رو ميكشت كه "عين" را از بيخ گلو تلفظ كند . كاش مي تونستم فيلمش رو بگيرمو خيلي باحال مي خوند . گردنش كج مي شد و بعد لبش يه ور مي شد جوري كه دندوناش پيدا مي شد ( مثه بز كه داره نشخوار مي كنه) و بعد در همون حال سفيدي چشماش كه داشت زير چشمي به مردم نگاه مي كرد معلوم مي شد. انگار داشت زور زيادي مي زد كه دست مزدش چربتر شه. نشستم پيش صابخونه. رضا هم يه سر اومد و ازش كلي تشكر كردم . بخشدار رو هم ديدم كه گفت دستوري امري؟ . مي دونين ، رضا شب پيشش بهش زنگ زده بود كه به رييس شبكه زنگ يزنه برا آبگرمكن . هه هه هه كار ما رو مي بيني. پسر خوبيه اين بخشدار انگار مثه ريش بوري نيست. خلاصه مراسم كه تموم شد دنبال جمعيت به طرف قبرستون راهي شدم و وسط راه گوشي رو گرفتم و الكي الو الو و جيم. برگشت خونه. خوابيدم تا 5-6 . بيدار كه شديم دوباره رفتيم بيرون . مي خواستم هم سرمور برم هم شب سر چاه نباشم كه مو بوري دعوتمون كنه. رفتيم تا ليرابي . دكتر سرمور موبايلش رو جواب نداد. سر گردنه سرمور وايستاديم و من ناگهان يه غم يزرگ انگار دلم رو گرفت. بيخود تبود دم غروب بود*. تا ليرابي و راه برگشت هم حالم بد بود. بعد گفتيم جهنم مي ريم دم خونه دكتر سر مور. ديديم زن و شوهر رو پله دم خونه نشستن و تنها و هيشكي نبود. خونه بهداشت اونجا رو با ما ل ما مقايشه كنين كلي دپرس مي شين *. خلا صه رفتيم و نشستيم. خانومش 7 ماهه حامله بود. اتاقشون از مال ما بهتر نبود. مهتا هم كه هي مي خواست رو VCD اونا بشينه و هي مثه آونگ از اينور به انور مي رفت. ديديم زن و شوهر پيچيدن تو آشپز خونه . ديدم دارن شام درست مي كنن. ما هم هي اصرار كه نه بابا شام داريم ( الكي) . خلاصه من گفتم شام درست مي كنم . نسيم هم گفت من ( من يعني پزشك دهكده) درست كنم. خلاصه يه شام چرب و چيلي براشون درست كردم. مرغ با پلو. كلي حرف زديم . شام رو كه خورديم ، راه افتاديم خونه. راستي شب قبلش تو خونه يه فيلم توپ رومانتيك با اعمال شاقه ( مهتا كه نمي ذاشت ) ديديم.
جمعه ماشين رو شستيم. ولي الله دوغ آورد يه دبه 10 ليتري. فانوس ماست و كره داد و مهتا هم رفت خونشون ببعي ببينه. راستي يادم رفت بگم اين چن روز مهتا هر جا خر و الاغ و گاو و گوسفند مي ديد انقد ذوق مي كرد كه برا ننه باباش نمي كرد! ببعي ، گا ، عر ، جيجي، اووووو. كلي ذوق مي كرد پدر سگ.
ظهر راه افتاديم سمت خونه . بين سرچاه و 12 امام تو مزارع جو يونجه و شقايق ها زديم تو خاكي و خيلي زيبا بود * . نهار گوشت گرفتيم و تو بهشت آباد * بغل رودخونه كباب كرديم و مگسها كوفتمون كردن. انقدر مگس بود كه حالمون بد شد. خيلي عصبي شده بودم . دم تونل هم وايستاديم و از تنگه و پل و دشت زير پامون كه خيلي زيبا بود عكس گرفتيم.*
ساعت 3-4 رسيديم خونه شهر كرد.خسته براي شارژ باتري براي يه هفته ديگه و من دو باره تنها.

No comments: